گاهی ادیتور رو باز میکنم و فکر میکنم باید چی بنویسم .. چند دقیقه انگشتای بی حرکت روی کیبورد و چشمای خیره به صفحه .. با فکری که توی کوچه پس کوچه های ذهنم قدم میزنه و انقدر ادامه پیدا میکنه تا میخوره به بن بست ..یک خلا فکری شدید که برای خلاص شدن از شرش مجبورم سر تکون بدم و صفحه رو ببندم.
این حکایت هر روزه منه , از لحظه بیدار شدن , تا لحظه ای که مجبورم خودم رو به خواب تبعید کنم.
بی هدف تر و تهی تر از یک طبل تو خالی!
مثل یک روبات که سازنده اش برای هیچ چیزی برنامه ریزیش نکرده .. فقط چند تکه آهن پاره !
انقدر بی هدف و تهی و انقدر در یک حالت مانا , که دیگه تمایلی برای عوض کردن شرایط هم ندارم!
وقتی بیدارم, دوست ندارم بخوابم! وقتی خوابم دوست ندارم بیدار شم!
میگن از بهترین لذت های زندگی, خوردن هست .. حتی علاقه ای به خوردن ندارم!
تنهایی رو رج میزنم .. شایدم تنهایی من رو رج میزنه .. هرچی هست , از هم جدا نیست !
شاید حال و هوای پاییزه , شاید سرمای هواست که نه تنها تا مغز استخون , که تا مغز لحظه هام رو پر کرده ..
گاهی تصور میکنم همه چیز کامله , گاهی هم هیچی کامل نیست ..
گاهی پر از صدام , گاهی از خلا لبریز ..
گاهی بی حوصله , گاهی پر حوصله .. اما همیشه خشمگین !
از مرض کمال گرایی مضمن رنج میبرم!
اما فقط تمایلش رو دارم و براش تلاشی نمیکنم . دیگه حتی اولین بودن هم لذتی بهم نمیده .
دیگه فرقی نمیکنه , اسمم توی هر لیست کجا باشه ! گاهی حتی دوست دارم اسمم رو خط بزنم از هرجایی ...
و حتی , یک خط ممتد و قرمز بکشم روی هرچیزی که رنگی از من داره ..
نمیدونم چیه , هرچی هست دلم یک تنوع اساسی میخواد ..
و کسی یا چیزی که تماما متعلق به من باشه و جز با من معنایی نداشته باشه !
یه روزی از این همه پوچی خسته بودم
اما الان .. روزهاست که حتی خسته هم نیست ..
به نقطه تقابل تمام احساس های دنیا رسیدم .. بی احساسی ...
دیگه حتی حسادت نمیکنم , به دلبری هایی که از او میشود !
یا حتی لحظه به لحظه , ثانیه های بودن و نبودنش رو هم چک نمیکنم!
دیگه حتی , نمیخوام بگم " یکی باید باشد تا نگاه متلاشی ام را از روی دیوار تمام این حادثه ها پاک کند ... "وقتی که خودم هم نیستم ..